... آرشیو مطالب پست الکترونیک لينك rss عناوین مطالب وبلاگ تم دیزاینر
صفحه نخست
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید امروز : 16 بازدید دیروز : 2 بازدید هفته : 65 بازدید ماه : 18 بازدید کل : 8672 تعداد مطالب : 120 تعداد نظرات : 0 تعداد آنلاین : 1
حس خوبی است حس تهرانی ، باهوایی به عشق آلوده
حل بحران چرا کنم توبگو، بهترین حسم من همین بوده
سینه را جای عشق می دانم ، نکنم سرفه های پی درپی
شهد نوشین عشق نوشم، چشم شوخ تو نسخه فرموده
چشم من خیره درنگاه تو است ، رد پایم ببین، بین پیداست
وای ازآن زلف های تودرتو ،آه از این ناله های بیهوده
حال و روزم شبیه مرداب است ، خسته ومانده در ره دریا
می تپد قلب من به سودایت، یک دمی هم بدان نیاسوده
مطمئن باش مال من هستی ، نَبُوَد ، وصل آرزوی محال
دست گرمم بروی شانه تو، بِشِنو ، سرنوشت این بوده
گفته ای ، اهل حق و درویشی
در توجه ز دیگران پیشی
تا به کی مست شهوت خویشی
بگو از جان ما چه می خواهی؟
************************
ای که گفتی به خطه ای شاهی
صاحب لشکری و خرگاهی
عاقبت بین ، نماندت جاهی
***********************
تو که مفتی شهرما هستی
خوردن نان دین بود پستی
تو چرا بد کنی و بد مستی
بگو ازجان ما چه می خواهی؟
ای که کارت فقط ربا خواری
از ترحم صحیفه ات عاری
بی اثردر تو گریه و زاری
هان ، که بر تن سپید جامه کنی
درد مردم دوا به نامه کنی
پس چرا خون دل به خامه کنی
با توام نا نجیب بازاری
سهم من ازتو است بیزاری
تا به کی خلق را می آزاری
وآن ، که دائم نشسته بر کرسی
ازتن خسته جان چه می پرسی
جیب تو مملو است و دل قرصی
بگو ازجان ما ، چه می خواهی؟
سنگ زیرین آسیا ماییم
صاف و بی غش ، بی ریا ماییم
گفته ای زشت و روسیا ماییم
يک نفر گفت به من
خانه دوست کجاست
من نگاهش کردم
گفتمش چشم شماست
خنده اي کرد و گذشت
آنطرف تر ايستاد
بر تن باد نوشت
خانه اش قلب شماست
من از ایران می آیم
پر از اندوه و پر درد است
اجاق خانه ها سرد است
وطن در اوج ویرانی
بزن فریاد ایرانی
بزن آتش به جان شب
تو از نسل دلیرانی
صدا خشکیده در سینه
شکسته قاب ایینه
چه می گویم ز آزادی
فقط یک خواب شیرینه
به خون آغشته ای ست اکنون
فرو بنشسته ای ست در خون
چهار ساله بودم ، بدآن خاک تر
به بازی نشسته به سوی پدر
چو ایام بگذشت ، نه ، ده از آن
کند با منش خاک تیره چنان
به ایام خردی ، دلم شاد بود
ز هر بیم و اندوه ، آزاد بود
ببین بر سرم اندکی باد نیست
به پیری دلم ، ذره ای شاد نیست.
چو کودک بُدم ، سروری کرده ام
ز مام و پدر ، دلبری کرده ام
ولیکن به پیری شدم واژگون
انیس فراموشی و اشگ و خون
سرودم کنون من به شعر کهن
کلام صبوری ، بدین انجمن
نگردد چنین ، روزگارم فدا
چو من کودکم ، نیک داند خدا
سلام ای نا رفیق ، پست پیامم داده بودی تا برایت نامه بفرستم نگفتی گوگلی ؟؟…… یا ، مامن ات یاهوست.
نمی بینم دگر روی تورا در صفحه فیس بوک بگوعکست هنوز آنجا همان تصویر وهم آلوست .
شنیدم محسن بیچاره را آخر ، خرش کردی؟ بد کردی. شنیدم گفته ای او احمق و هالوست؟
ومن را دیو اکوان خوانده ای در جمع و گفتی این زبل خان صاحب جادوست.
تو خود را جا زدی یک دختر زیبا که ارث مادرش بالا تر از پاروست.
نزن بر طبل بیدردی نکن با مردمان ، این گونه نامردی بدان آخر حساب کار تو با عقرب و زالوست
برو اندی به حال خویشگریان شو از این اعمال خود قدری پشیمان شو بدان درد تو را این بهترین داروست.
این چه دنیایی است. دائم اشگ وخون می سرایند شاعرانش ازجنون
گاه از ماندن حکایت می کنند. گه به لب انا الیه راجعون
شاد باشید و سلامت درجهان دور باشید از پریشان فکر دون.
فاش می گویم که این پندی رواست
خنده بر هر درد بی درمان دواست
گریه بانی هزارو یک مرض
خنده حلال دو صد چندان بلاست
اشک می شوید غبار چشم را
خنده داروی دل هر ابتلاست
خنده کن در زندگانی روز و شب
خنده بر هر غصه و ماتم دواست
من شنیدم ز درخت که به جان شوق دویدن دارد. از شما می پرسم. باورش می دارید؟
من و او ساخته ایم . قایقی رویایی ، که به همراهی باد میدود تا به افق در دریا.
من و او حس مشابه داریم وقت افتادن ماهی در تور گاه روییدن گندم در خاک
من او می فهمیم که چرا بال قناری زرد است و چرا برف سفید.
من و او هم نفسِ باد بهاری هستیم روز آرامش گل وقت میلاد تگرگ
او همیشه سبزاست من درختم گاهی.
آمده موعد شکرخایی
حالیا ،جمع دوستان جمع است
ویس و رامین ، وامق و عذرا
بی ریا، جمع دوستان جمع است
عده ای جام باده می نوشند
ساقیا جمع دوستان جمع است
شاعری ، شاعرانه می خواند
گوییا جمع دوستان جمع است
برسان ای صبا بدان دلدار
که بیا جمع دوستان جمع است
دیشب به خوابی اندرون
کو عمق آن هر دم فزون
می گفت هاتف بی گمان
از مستی و عشق و جنون
گفتم که بی شک با منش
پندی حکایت می کند
روزی فقیری با صفا
مستوره َ جود و سخا
نان اش به من تقدیم کرد
با نیک خویی و وفا
دانستم اندر دوستی
من را رعایت میکند
زآن پس بدیدم مست ، مست
مردی ، صراحی اش به دست
حالش گواهی میدهد
می خورده از جام الست
جامی به دستم میدهد
من را سقایت کند
آن سو ترک مردی وزین
آنی از آن ، گاهی از این
از روزگار بی وفا
چون غصه دار است و حزین
اندوه خود را با خدا
گویی روایت می کند
جایی دگر مردی دو رو
پست و دنی ، بی آبرو
در خون پاک عاشقان
دستان خود کرده فرو
بی اعتنا بر عاقبت
دائم جنایت می کند
دیدم پلیدی تیره فش
درچهره او غل وغش
بر مردمان بد می کند
با کینه و حقد و عطش
گاهی بگوید ناسزا
یکدم سعایت می کند
پند است این ای جان جان
خواهی اگر امن و امان
دوری گزین از کار بد
نیکو بزی ، نیکو بمان
گر حاصلت نیکی بود
عالم دعایت می کند
القصه در این انجمن
دادم ، من از پندی سخن
خواهی بگیریدش به جان
یا بر بکوبیدش به خن
من گفتمش بی ادعا
حتما” کفایت می کند
بیست و دو نفر
چهار داور
یک توپ
و میدانی سبز
و چشمانی
در انتظار گل.
اینجا
کلوزیوم است
و اینها گلادیاتور های
نوین......
وچهره
فرو نشسته در
هیجان......
تماشاچیان.....
ساق های پر توان
سینه های ستبر
و قامت های
بر افراشته
گلادیاتور ها
آماده نبردی سنگین.....
شعار ها و ناسزا ها........
تهییج
برای پیروزی.
تو چرا می خواهی
درنگاهت
به چکانی اندوه؟
بنویسی ماتم؟
و چرا می گویی
زندگی پایانی است؟
برهمه
پاکی ها.
آسمان را
تو ندیدی درشب ؟
که نگاهش با ماست
نور ماه اش جاری
دست از
فاصله با ما
بردار.. ..
تو بیا با ما باش
پاک چون
دریاباش
این نامه نوشتم
که بخوانید
و بدانید
یکباره تن خویش
به ذلت
نکشانید.
به به همه
بیهوده و چهچه
همه مفت است
الماس دل خویش
به یک حلقه
نشانید
از بد گُهری ،
کی گُهر نیک
برون زد
درجهل مرکب
ابد و دهر
نمانید
احمد که سخن گفت
ز نیک و
بد گفتار
بر سنگ زنید.
یا بسرش
گل بفشانید.
اسیریم و در مانده
و بی پناه
چه مانده از آن هیبت
و فر و جاه
کجاییم اکنون ،
چه ها می کنیم ؟
چرا با وطن
این جفا می کنیم ؟
نمی بینم آن
شورو شوق سخن
کجا رفته آن حب
و عشق وطن
بازهم
هوای تازه می خواهد
این سر مانده
در پس غوغا
باز دل
بهانه می گیرد.
با لب بسته ء
پر از آوا
باز فریاد
بی هراس از شب
می نشیند
به رویت فردا
باز عاشق
می کند مویه
گنگ و مدهوش
با تب بالا.
من کجا ....... ؟
کرانه ناپیدا!
ساحل امن !
خواب رویایی
دل چرا ........ ؟
به هر طرف ، هر سو.
همجو یک
هرزه گرد هرجایی .
او کجا ......... ؟
نشسته بر روزن .
فرش گل
آسمان مینایی .
کی ... ؟کجا ....؟
می کشد نقاب از رخ ؟
تا کنم باز
چشم بینایی.
در فضای گرفته و محزون
خواب دیدم
که مانده ام بیدار
آسمان پر ستاره اما باز
دور تا دور من
همه دیوار
گفته بودی، به رفیقم مَتیو
قاطی کردی مثه موج رادیو
نداری تو خونتون بار بی کیو؟
ما که خوبیم . تو چطوری ؟ موسیو
آسمون ، ریسمون و می بافی به هم
میگی از معامله های ، بیش و کم
انگاری ، تموم شده ، قِصه ی غم
*************************
شده بد ، دور و زمونه می دونی
غصه رو، تو چشم مردم می خونی
من میگم دروغکی ، تو می دونی
جوونا خسته و دربدر شدن
یتیما ، بی کس و بی پدر شدن
دعا ها ، کم جون و بی اثر شدن
ما که خوبیم . تو چطوری موسیو؟
دیگه نیس ، گاو نر و مرد کهن.
نون دوزاری شد ، هزار تومن.
همه ،اهل ادب و شعر و سخن.
الغرض ، گشته ز مردان خدا
با هزاران افه و عور و ادا
این زمونه ، پُرٍ اَز ، دزد و گدا
****************************
برگشته ام امروز ، از مرکز باران درجمع سیمین ساق ،درمحضر یاران
یک هفتۀ زیبا ، با جنگل و دریا با ساحل و بیشه ،با خواب و با رویا
رفتم به ماسوله ، زیبا و سرپا بود هرسو نظرکردم ، پرشور و غوغا بود
در راه شهر رشت ، با نادر و هومن دیدم بهشتی سبز ،کو نام آن فومن
عطرنفس هاشو ، ماندیم و بوییدیم در هر طرف هرسو ، یک شاخه گل چیدیم.
تا انزلی رفتیم ، با شور و با امید تا ساحل دریا ، با ناصر و ناهید
مرداب زیبا و نیلوفرآبی مسحور ومستم کرد ، پروازمرغابی
از بهر دیدار ، آن یاور دیرین آن میر کاتوزی ،آن شاعرشیرین
باز آمدم تا رشت ،در محضرش قبراق گفتیم و پرسیدیم ، از سایت سیمین ساق
القصه این سوغات ، تقدیم می گردد شرح سفر بعدا” ، تقویم می گردد
اینک به تصویری ،دلشاد تان سازم با ساحل و دریا ،همرازتان سازم
بیا فخار دست از کوزه بردار
برو شعری بگو از حال سردار
ز من بشنو قبای سبز تا کن
خودت را در جناح راست جا کن
نه ازهر کوزه ای آبی تراود
از این کوزه تو راآبی نشاید
بیا دوری کنیم ازخار و خاشاک
کمی ماهم شویم بی رحم وناپاک
نشینیم گله ای درپشت خاور
تقلب ها کنیم در کار داور
برو ساندیس بخور باکیک موزی
برایت می خرند حلوای جوزی
شوی دربند آن یار قدیمی
شبیه نادی وً روح الامینی
و گرنه کار تو آخر چنین است
که اینگونه تو را مقصد اوین است.
با منش طفل درون ، اینگونه بازی می کند
می سراید شعر طنز و ، بیت سازی می کند
گاه عارف میشود ، با عارفان ور می رود
گه سراید شعرنو ،از قافیه درمی رود
یک دمی جاهل شود ، تمرین لاتی می کند
یا سیاسی می شود ، یکباره قاطی میکند
می رود گاهی فضا ، با رهروان دوستی
می کَند. در شغل دباغی ، ز یاران پوستی
الغرض این طفل ، بازی خورده ظالم بلا
می شود هردم به نوعی ، در مسیری مبتلا
گشته غوغا میان کی ، با کی
ماه شب تاب و کرمک ، خاکی؟
آنکه جانش ز تیرگی، آجین
بوده از آن منیر شب ، شاکی
که چرا بی اجازه می تابی
بر شب تیره ام ، به چالاکی
نور تو می کند ، مرا رسوا
هرچه زشتی و آنچه نا پاکی
چشم من تیره از سیاهی ها
جان تو روشن است و افلاکی
کار من طعمگی به دریا شد
کار تو صیدِ عشق و سماکی
می برم رنج وغصه مینوشم
می رسم عاقبت من به هتاکی
الغرض عقده ها گشودندم
در مقام راوی و حاکی
ساعت را می سازیم. به دستان خویش و به شماره می نشنیم تیک تاک هایش را.
بر جانمان فرو میریزند هراس عبور لحظه ها را و کوکشان می کنیم باز هر دم.
برای شکنجه ی دوباره.
چرا ؟ در چشمان
هیچ حیوانی ترس از عبور زمان نیست.
چرا اسب نجیب است. روباه مکار. بز دانا. چرا از دیو می ترسیم در سایه های شب.
چرا انگشت
به چشم می کنیم و می گوییم ……
آخ………….. آخ
ساعت را بشکن
هراست خواهد ریخت.
برای مرور کامل اشعار به
به دفتر شعر مربوطه مراحعه نمایید
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
.:: Weblog Theme By : wWw.Theme-Designer.Com ::.